کتاب پایان نامه : بخشی از کتاب: شاید اولین نشانههای فراموشی در سیاوش زمانی دیده شد که او ناگهان به مدت طولانی به کاسهای پر از آب خیره شد و با صدایی آرام-گویی به کسی در درون خود-گفت (کاش هیچوقت به دریا نمیرفتم) آذر حیرتزده در او دقیق شد، گویی میخواست با نگاه کردن به چشمهای خیرهی سیاوش، منظورش را بفهمد. اما نمیتوانست. به او نزدیک شد. با مهربانی همیشگی پرسید (چه گفتی؟) اما نگاه سیاوش همچنان به کاسهی آب دوخته شده بود. گفت: ( هی... با توام! چی گفتی؟) سیاوش نگاهش را از آب برکند و با تعجب گفت (منکه چیزی نگفتم!) و سراسیمه برخاست، به اتاقش رفت. آذر کاسهای آب را به دست گرفت و نگاهش در آن لرزید و...
0 نظر