کتاب بعد از ابر : بخشی از کتاب: ابر عجیبی آمده بود بالای شهر. از آن ابرها که تا زانوی آدم پایین میآیند؛ آنقدر پایین که تو دیگر حتی نمیتوانی پاهایت را ببینی. بعضیها به این ابرها میگویند (مه)، اما من میگویم (ابرهای سمج)، میگویم (مهمانهای ناخوانده)؛ آنقدر ناخوانده که بیآنکه در خانهات را بزنند، بیآن که حتی (یاللّهی) بگویند، وارد خانهات میشوند؛ میآیند سر سفرهات مینشینند، و بعد اگر همینطور، بگذاریشان، میرونند توی رختخواب و جای تو میخوابند. از همان روز اول معلوم بود ناخواندهاند. آخر چهکسی دیده بود آنموقع سال، تکه ابر کوچکی، دل آسمان را مکدر کند، چه برسد به آنکه آنقدر مهآلود شود؟! و...
0 نظر