كتاب حقايقي درباره برادرم : فريدون : بخشي از كتاب: اكرم: اه... سر صبحي باز اين فريدون شروع كرد؟ ... حالمون بهم خورد بابا بهرام: صبح و ظهر و شب نداره... اون كارش همينه... اكرم: ما را هم اسير خودش كرده... بهرام تو رو قرآن در حمومو ببند بهرام: از حمام بيرون ميآيد و در را پشت سرش ميبندد- بچهها جريان ديشب را بهت گفتن؟ اكرم: منيژ يه چيزايي گفت... بهرام: خب پيشنهادت چيه؟ اكرم: نميدونم... آخه براي يه همچين موجودي چه پيشنهادي بدم؟! بهرام: بالاخره يه راهحل جلو پامون بزار اكرم: فعلن كه چيزي نخوردم خون بهسرم نميرسه... تو چي ميگي؟ بهرام: من ديشب خيلي فكر كردم... فريدون به يهقيم نياز داره... به يه سرپرست... كسي كه از پس نگهداريش بربياد و...
Menu
≡
╳
0 نظر