ماجراهای سه پسر بچه(16)چشمه جادویی

کتاب ماجراهای سه پسر بچه(16)چشمه جادویی : چشمه پول: درست سر ساعت هشت صبح، یوستوس یوناس حاضر و آماده جلوی فروشگاه آقای پورتر ایستاده بود. او دستگیره‌ی در را پایین کشید. در بزرگ فروشگاه هنوز بسته بود. به خودش گفت: «عجیبه، آقای پورتر هیچ‌وقت دیر باز نمی‌کرد.» حال یوستوس حسابی گرفته بود، چون خاله متیلدا صبح زود او را بیدار و با فهرستی بلند روانه‌ی شهر کرده بود. خاله متیلدا معتقد بود همیشه بهترین و تازه‌ترین جنس‌ها به اولین مشتری می‌رسد. یوستوس با بی‌میلی به دیوار فروشگاه تکیه داد و آرام آرام پایین آمد و روی زمین نشست. هنوز درست لم نداده بود که توجه‌اش به صدای جیرجیر لاستیک دوچرخه‌ای روی سنگ‌فرش میدان شهر جلب شد و...