کتاب تار و پود : آتش گرفتم. سوختم. این خفت و خواری را چطور میتوانستم تحمل کنم جلوی این همه شاگرد که جرات نمیکردند حتی نام مرا به زبان بیاورند. لرزش دستانم محسوس بود و نفسم به شماره افتاده بود. فقط یک روز به کلاس من آمده بودی. نمیشناختمت حسین. ناخواسته لبخند زدم. مانده بودم که با تو چه کنم. هدیهات را گرفتم و روی میز پرت کردم. بر خلاف انتظار همه که گمان میکردند دوباره سیلی محکمی توی گوشت خواهم زد. سکوت کردم. چه باید میکردم. که چشمان آبی ثریا به دادم رسید و کنار او جایت دادم. سرت پایین بود و سعی داشتی با فاصله از ثریا بشینی. حالا دیگر مطمئن بودم که ضربه نهایی را زدهام و انتقام این همه حقارتم را ثریا از تو خواهد گرفت و...
0 نظر