کتاب سفر من به ستاره ها : ما در حالی بزرگ شدیم که خانواده دور ما را فرا گرفته بود. در بالا و پایین ساختمانها، عموزادههای کلی بودند. من بسیار احساس امنیت میکردم تا آن که مادر، مارک و من را برای پست کردن نامهای از این سو به آن سوی خیابان فرستاد؛ هنگامی که تنها پنج ساله بودیم. همانگونه که مادر به ما آموخته بود از چهارراه که کمی جلوتر بود، به آن سمت خیابان رفتیم. پس از آن که نامه را در صندوق پستی انداختیم، من به چهارراه برگشتم. ولی مارک، مانند همیشه بیپروا، از وسط خیابان رد شد. پس از آن من به هراس زندگی خود رسیدم ... برادر من با ماشینی برخورد کرد و...
0 نظر