كتاب سرپناه باراني : سابين متحير بود، اما اولين بارش نبود كه ميپرسيد چرا نتوانسته مثل پدربزرگ و مادربزرگش يك رابطه عاشقانه داشته باشد. با حسرت فكر كرد كه يك عشق واقعي، عشقي كه در سختيهاي تقدير زنده بماند و مثل رومئو و ژوليتهاي دهه 1950 از روي چيزهاي بياهميت و دنيوي اوج بگيرد؛ آن عشقي كه در كتابها ميخوانيم، عشقي كه در ترانهها دميده ميشود و مثل پرندهاي تو را بلند ميكند و تو هنوز محكم بماني، مثل يك تكه سنگ و...
Menu
≡
╳
0 نظر