كتاب تا بي نهايت : بخشي از كتاب- آب بازي توي حوض كوچك خانه ي عزيز جون، آن هم وقتي آفتاب سوزنده ي اواسط مرداد ماه همه جا پخش بود، به قدري دلچسب مي آمد كه صداي خنده و شادي من و ترنم همه ي حياط را پر كرده بود. مشتي آب كه ترنم به صورتم پاشيد قهقهه ي خنده ام را بيشتر از قبل كرد و به تلافي كارش هر دو دستم را درون آب فرو بردم و...
Menu
≡
╳
0 نظر