كتاب كابوك : از جايش بلند ميشود و از آشپزخانه بيرون ميرود. راه هال را در پي ميگيرد، وارد اتاق بچهها ميشود و داد ميزند: «پسر! دختر! پاشيد.» اتاق خواب تاريك است. تنها پنجرهاي هم كه آنجاست، با مقدار كافي پتو پوشانده شده تا نور حتى وقتي خورشيد در اوج آسمان است، نتواند داخل شود. دو تشك آنجاست كه هركدام از آنها در يك طرف اتاق افتاده است. در بالاي اين تشكها هم گنبدهاي سياهي قرار دارد. زماني از حصار توري مرغ و خروسها كه حالا تكيهگاه روكش پارچهاي شده، در باغچهاي كوچك كنار چاه، در حياط پشتي، به عنوان پرچين استفاده ميشد؛ اما، اين حصار توري در طول چهار سال گذشته، همچون يك زره عمل كرده و بچهها را نه از آنچه كه ميتوانست به آنها نگاه كند، بلكه از آنچه آنها ميتوانستند به آن نگاه كنند، محافظت كرده است. در زير اين زره، مالوري صداي جنبشهايي را ميشنود و زانو ميزند تا توري را كه به ميخهايي در كف چوبي اتاق بسته شده، شل كند. او كه پيشتر چشم بندها را از جيب خود بيرون كشيده، در همين حال با حضور بچهها مواجه ميشود كه با قيافههايي خواب آلود و متعجب به او نگاه ميكنند و...
Menu
≡
╳
0 نظر