کتاب کودک ایران شناس-قصه کرمان : بخشی از کتاب: شب، آسمان پر از ستارههای قشنگ شد. ماه با مهتابش همه جا را روشن کرد. چراغ ها کم کمک خاموش شدند و کرمان به خواب رفت. کرمان داشت در عالم خواب قدم میزد. ناگهان سه مرد عجیب را دید که با هم بحث میکردند. چه سبیلهای بزرگی داشتند، چه لباسهای گران قیمتی پوشیده بودند. حتماً آدمهای مهمی هستند. کلاههایشان هم شبیه تاج است. صددرصد مقام مهمی دارند. سرش را جلو برد و صدای یکیشان را شنید که میگفت: دستور دادم در معماری حمامم از آجرهای ساده و آبی استفاده کنند. دستور دادم از هنر خوشنویسانی مثل محمد معمار یزدی و علیرضا عباسی که از بهترین هنرمندان هستند، استفاده شود و... همه خانمها دوست دارند، در خانههایشان فرشهای من را پهن کنند. بچهها دوست دارند روی قالیهای دستبافت من بنشینند و بازی کنند. من کرمان هستم. از نظر مساحت هشتمین شهر ایران هستم و...
0 نظر