کتاب ارکیده های من : بخشی از کتاب: هوای غروب هوس پیادهروی به سرم انداخت. بیهدف راه افتادم. پاییز شده بود. باران نمنم میبارید و چراغها کمکم روشن میشدند. روسریام خیس شده بود. یک نفر کنار گوشم گفت: «سلام.» برگشتم و زل زدم توی چشمهایش. نمیشناختمش. زد زیر خنده. گوشواره بهش میآمد. گفتم: «چقدر عوض شدی!» پناه بردیم به کافهای پر از دود سیگار. پناه گرفتنمان از باران بود یا از سیل کلمههایی که مشتاق گفتنشان بودیم؟ نمیدانم. نشستیم و حرف زدیم. و او گفت و گفت و گفت. محو تماشا بودم. عاشق حرفهایش شدم. عاشق چیزهایی که تعریف میکرد. گفتم: میشه اینایی رو که گفتی بنویسم؟ برای چی؟ شاید یکی مثل من هنوزم از اینجور چیزها خوشش بیاد. لبخند زد. آرام و متین. حالشو اگر داری بنویس. چند ماه طول کشید تا اسم او را گذاشتم افسانه. حرفهایش را نوشتم و اسم حرفهایش را گذاشتم "ارکیدههای من". سه پاییز دیگر هم گذشت تا ناشری قبول کرد این حرفها را چاپ کند. نمیدانم الان که تو این کلمهها را میخوانی چه فصلی از سال است. اما میدانم تو هم ارکیدههای عزیزی داری که باید مراقبشان باشی. هر ساعتی از هر فصلی که باشد، حواسمان باشد به ارکیدههایمان.»
0 نظر