کتاب شنل قرمزی(برجسته) : بخشی از کتاب: یک روز صبح زود شنلقرمزی برای اینکه به مادربزرگ پیرش سر بزند وارد جنگل شد. ناگهان با صدای شکستن شاخههای درخت از پشت سرش، به عقب نگاه کرد و گرگ بزرگی را دید. گرگ از او پرسید: دختر کوچولو صبح به این زودی کجا میروی؟ شنل قرمزی در حالی که ترسیده بود با صدای آرامی جواب داد: مقداری کلوچه و بیسکویت برای مادر بزرگم میبرم. سپس بدون اینکه دوباره به جایی نگاه کند به سرعت به راهش ادامه داد. گرگ به باهوشی پسر عمویش روباه است. بنا بر این از یک میان بُر استفاده کرد و قبل از شنلقرمزی به خانهی مادربزرگ رسید و دَر زد و...
0 نظر