کتاب قصه های عجیب برای بچه های عجیب غریب-گزارش مرد لوبیایی : بخشی از کتاب: ?روزی که خبر دادند بابا عقلش را از دستداده، مامان داشت با چاقوی دستهچوبی آشپزخانه یک کدویی کَتوگنده را قاچ میکرد. خبر را که شنید هی قاچ کرد و هی گریه کرد. بعد که کدوها تمام شد رفت بازار، یک عالمه کدوی کَتوگندهی دیگر هم خرید و هی قاچ کرد و هی گریه کرد، درست مثل وقتهایی که پیاز قاچ میکرد و گریه میکرد. از آن به بعد کار دیگر روزش همین بود. قاچکردن کدوهای کَتوگنده و گریهکردن. کدوهای کَتوگنده را قاچ میکرد و میریخت دور و دوباره کدوهای تازه... اینجوری حالش بهتر میشد. مامان هیچوقت از زندگیاش راضی نبود و...
0 نظر