کتاب قصه های عجیب برای بچه های عجیب غریب-سوزنبان مارها : بخشی از کتاب: ?به نانا فکر میکردم که آن زیر، لای پارچهای با عکس توتفرنگیهای ریز خوابیده بود. چشمهایم میشدند اندازهی دکمه و گریه میکردم، کلاغها جمع میشدند روی درخت عرعر و بیصدا به من نگاه میکردند. گاگا ندیده بودشان. یک روز گاگا آمد و دیدشان، سنگ برداشت و پراند طرفشان. ترسیدند. پر زدند و رفتند. از آن روز دیگر هیچکدام نیامدند. گاگا به من گفت: «دیگر نمیآیند اینجا نباید ازشان بترسی.» گفتم: «ازشان نمیترسم. از مارها میترسم. شبهها صدای فشفششان را میشنوم. میخواهند نیشم بزنند.» گاگا به سبیل درازش دست کشید و گفت: «نباید ازشان بترسی » و به ساعتش نگاه کرد و رفت و...
0 نظر