کتاب ببرهای زخمی حکیمیه : بخشی از کتاب: ?فکر راه انداختن گروه، شب امتحان ریاضی به سرم زده بود. مثلاً نشسته بودم سر درس و کتابم، ولی در واقع صفحهی کامپیوتر خواهرم سارا را دید میزدم که داشت یک فیلم گانگستری میدید. توی فیلم، رییس گانگسترها که آدم بیاعصابی بود کسی به اسم جیمی پول گرفته بود بانک بزند. برای همین رفت سراغ چند نفر که هر کدامشان توی کاری استاد بودند و جمعوجورشان کرد و یک گروه راه انداخت. یکیشان دزدگیر بانک و چراغهای راهنمایی را دستکاری میکرد، یکی مأمور باز کردن قفل گاوصندوقها بود و آن یکی که اسمش هری بود دست فرمانش خوب بود و با بنز مشکیاش توی بزرگراه لایی میکشید و از دست پلیسها در میرفت. خود رییس از همه باحالتر بود. صدایش را میداد توی دماغش و همینطور که دود سیگار برگ را از گوشهی لبش بیرون میداد میگفت «هی، لعنتی، به تیه فرصت دیگه میدم فرار کنی» و وقتی لعنتی میخواست فرار کند، از پشت با تیر میزدش عاشق رییس شده بودم و حرف زدنش را هر روز تمرین میکردم و...
0 نظر