قصه های پریان

کتاب قصه های پریان : بخشی از کتاب: ?روزی روزگاری پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند که آرزو داشتند بچه‌دار شوند. فکرش را بکنید آنها وقتی فهمیدند این آرزویشان برآورده شده چقدر خوشحال شدند! اما وقتی بچه به دنیا آمد آنها دوباره غصه‌دار شدند، چون نوزادشان زشت‌ترین بچه‌ای بود که تا آن روز دیده بودند! ملکه با مهر مادری‌اش به هرحال عاشق فرزندش شد و اسم او را ریکی گذاشت. اما حتی مادر ریکی هم از موهای عجیب سیخ سیخی روی سر نوزاد بدش می‌آمد. ملکه هرچه سعی می‌کرد موهای نوزاد را شانه کند و بخواباند، موها دوباره سیخ می ایستادند! همین موها باعث شد که مردم آن بچه را «ریکی کاکلی» صدا کنند. یک پری که موقع به دنیا آمدن ریکی کنار ملکه بود، دلش برای او سوخت و به مادر ریکی قول داد کاری کند که ریکی هم بسیار باهوش و زیرک شود و هم بتواند هر دختری را که دلباخته‌اش شد، به اندازه‌ی خودش باهوش کند. افسون پری کارساز شد و وقتی ریکی کمی بزرگ‌تر شد و زبان باز کرد، از حرف‌هایی که می‌زد معلوم بود بسیار باهوش است و...