کتاب غرور و غیرت : بخشی از کتاب: زن دعا کنان برای خوشبختی عروس خیالیاش و پسر شهیدش لبخند زد و شکلات را گرفت.. ساقی بوسهای بردستان نرم او زد وازخانه بیرون رفت... کوچهشان را در پیش گرفت و قدم زنان به سمت خیابان رفت... هر بار که او را میدید درد بدی در سینهاش میپیچید... درواقع هرکدام از اهالی آن خانه یک نوع درد و غم و بدبختی برای خودشان داشتند... اما این زن... یعنی شهربانوی تنها، غمش ازهمه بیشتر و وخیم تر بود... شوهرش چندسالی پیش مرده بود و یک پسر به نام حسین داشته که اوهم شهید شده بود... وحالا این زن تنها و بیکس درآن خانه آنقدر مانده بود که به بیماری آلزایمر گرفتار شده بود... گاهی آنقدر وضعش اسفناک میشد که ساقی را عروسش میدید و...
0 نظر