کتاب نبرد هیولاها(41)الیک، هیولای آذرخش : بخشی از کتاب: آذرخشهای سفید و مرگ آور بیشتری در آسمان ظاهر شدند. اینبار نورشان نزدیکتر بود. باربو گیج شد. همیشه پس از رعد و برق باران میبارید، اما این بار هیچ بارانی نمیبارید. میمونها درختان را ترک میکردند و میوهها روی زمین میریختند. صدای جیغ اعلام خطر آنها در جنگل پیچید. باربو، چیرو را کنار خود حس کرد. خواهرش او را دنبال خود کشید. باربو وحشتزده بود، اما بدن لرزانش را وادار به حرکت کرد. دوباره صاعقهای فرود آمد و تنهی درختی را در همان نزدیکی شکست و آتش زد. باربو که در نور شدید نیمه کور شده بود، حرکت سایهی بزرگی را زیر چتر درختان جنگلی دید. اما بوی سوختگی به بینیاش رسید و او از ترسی جیغ زد. چیرو کجا بود؟ باربو با نامیدی جیغ زد، اما صدای فریادهایش میان سروصداها گم شد. باربو روی شاخهای دوید و بر سرعتش افزود. چیزی بزرگ آنها را تعقیب میکرد. بقیهی میمونها با سرعت زیادی روی شاخههای درختان میپریدند و...
0 نظر