کتاب نبرد هیولاها(40)مادارا، جنگجوی نیمه شب : بخشی از کتاب: اسبش با سرعت تاخت و جود برای لحظهای اندیشید که میتواند سالم از مقابل هیولا فرار کند. او جاخالی داد، اما زمانی که چنگالها و ناخنهای تیز هیولا در گوشت پشتش فرو رفتند و جود را زخمی کردند، او از درد فریاد کشید. اما حرکت سریع اسب جانش را نجات داده بود. جود درحالی که خون از پشتش جاری بود، خودش را تا روی گردن اسب خم کرد و افسار را دور مچ دستهایش پیچید. او که نزدیک بود بیهوشی شود، به جلو خم شد و به اسبش گفت: «من را به خانه ببر» درحالی که اسب با سرعت میتاخت، سر جود گیج رفت، دنیا در اطرافش سیاه شد و او بیهوش شد و...
0 نظر