کتاب ببار بارون : بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم... به تصویر دختری که ظاهر آرومش میتونست نشانگر غمی باشه که مدتهاست تو دلش جای گرفته. چشمای غم زدهم رو بستم... نمیخوام شاهد تصویر درون آینه باشم... اون من .. نیستم... میخوام که نباشم.اما حقیقت نداره... من همینیام که آینه بهم نشون میده... یه دختر بیپناه... دختری که تو آغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته... بغض داشتم... چشمام بارونی بود... بازشون کردم... یک قطره اشک بی اراده به روی گونهم چکید. حس تنهایی ارادهم رو ازم گرفته بود. با اینکه اطرافم پر بود از آدمهایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن میکردم... اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه... نسترن درست می گفت. تا وقتی ارادهای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد. هیچ چیز دست من نبود. این روزگار تلخ با بی رحمیِ هر چه تمامتر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود و...
0 نظر