کتاب 40 داستان برای صادق هدایت : بخشی از کتاب: نگاهی به ساعتم میاندازم. کمکم آخرین بازماندگان بیچارهی اداره که برای چندرغاز بیشتر، تا دیروقت میمانند، در حالی رفتن هستند. کُتم را برمیدارم و میزم را همان جور شلخته و درهم به حال خودش رها میکنم و بیرون میزنم. در مسیر خانه جلوی همان کیوسک روزنامهفروشی همیشگی نگه میدارم و روزنامهی عصر دلخواهم را میخرم. کلید را که به در انداختم، باز همان بازی همیشگی را درآورد که مجبور بشوم به آن لگد بزنم تا باز شود. پری مثل همیشه روی کاناپهی بادیاش نشسته و مثل هربار که مشغول کار بیاهمیتی است، این بار با ناخنهایش ور میرود و به گمانم سوهانشان میکشد. سلام میکنم. همان لبخند گشادش را که نمیدانم یکهو از کجایش بیرون میکشد و روی صورتش میچسباند، نشانم میدهد. بدون آنکه حتی موقع سر بلند کردن، به چشمهایم نگاه کند و...
0 نظر