کتاب فردی فرفره15-پسری در نقش بوقلمون : بخشی از کتاب: ماکسی به من نزدیک شد و رو در رویم ایستاد. گرمی نفسش را روی گونههایم حس میکردم. او به من گفت: «تو چه گفتی، جوجه؟» تپش قلبم را در سینهام احساس میکردم. آیا واقعا ماکس سلرز را بوقلمون صدا زده بودم؟ چه فکری پیش خودم کرده بودم؟ او می توانست یکدستی مرا له و لَوَرده کند. جسی دخالت کرد، با انگشت به سینهی ماکس زد و به او گفت: «فردی گفت که تو خودت بوقلمونی!» وای ! جسمی واقعا جرئت داشت. همیشه در مقابل ماکس میایستاد. ماکس هرگز نمیتوانست به او زور بگوید. شاید روزی من هم مثل جسی شجاع شوم، اماکو تا آن روزها. چند قدم به عقب رفتم. رابی به من گفت: «خطر از بیخ گوشت گذشت.» گفتم: «میدانم.» رابی گفت: «چه فکری پیش خودت کردی که ماکسی ســـلرز بوقلمون صدا زدی؟» با صدای آهسته جواب دادم: «خودم هم نمیدانم.» و...
0 نظر