کتاب این داستان یک جورهایی با مزه ست : بخشی از کتاب: من یه سیستم خاص در مورد توالتها دارم. مدت زیادی رو تواونا میگذرونم. اونا مثل آرامگاه هستن، یه سری مکانهای عمومی که برای آرامش امثال من تودنیا ساخته شدن. وقتی وارد توالت آرون میشم به وقت تلف کردن روزمرهم ادامه میدم. آهی میکشم. به سمت دری که همین الان بستمش میچرخم. شلوار موپایین میکشم و میافتم روتوالت..... نمیشینم. مثل لاشه میافتم و ماتحتم رو حس میکنم که رو لبهی توالت قرار میگیره. بعد سرم رو بین دستام می گیرم و همون طور که خب... میدونین، ادرار میکنم، نفس میکشم. همیشه سعی میکنم ازش لذت ببرم، حسش کنم که داره بیرون میآد و بدونم که این بدن منه که داره کاری رو انجام میده که باید، مثل خوردن که البته زیاد در اون زمینه خوب نیستم و...
0 نظر