کتاب ایستگاه بعدی : بخشی از کتاب: از کیفش مقدار زیادی کاغذ درآورد و به من داد. عکسهایی از چهرهی آن مرد در حالتها و زاویههای مختلف و گزارشهای کتبی از بازجوییها. آنچه از بررسی سرسری مدارک و ادامهی حرفهای دوستم دستگیرم شد، حیرتانگیز بود. آن مرد از کل قضیه اظهار بیاطلاعی کرده بود. دوست من را به هیچ وجه نمیشناخت و حتا چهرهاش هم به نظرش آشنا نبود. اما نکتهی جالب این بود که حال وروز خود او هم چندان بهتر از دوست من نبود؛ داستان خودش را برای پلیس تعریف کرده بود و گفته بود زندگی او هم از هم پاشیده، چون کارش از صبح تا شب این شده که بیدلیل به جاهایی برود که نمیشناسد. دوستم گفت «تقریباً دیوانه بود... یا شده بود. او هم میگفت که دیگر هیچ کس را ندارد. پلیس در مورد حرفایش تحقیق کرد و...
0 نظر