کتاب روزی که دیر نمی شد : بخشی از کتاب: یاد قلاب کمربند پدرم افتادم که چطور بر کتف و کمرم فرود میآمد و صدای مادرم که سپر بلای من شده بود و التماس میکرد: «غلط کرده رفته... دیگهنمیره... تو رو خدا نزن... به جاش من رو بزن!» اما او مرا میکشاند و میزد. بدون اینکه در پشت رگهای متورم چشمان دریدهشدهاش اثری از مهر پدری باشد. همیشه از این نگاه او گریزان بودم. زمانی که کلمات سرگردان و ناهماهنگ از میان دهانش، که نمیدانم چرا همیشه مرا به یاد سرب گداخته میانداخت، به طرفم نشانه میرفت، بیشتر از اینکه شبیه پدرم باشد یک جلاد بود کهنمیتوانستم از او متنفر باشم یا از چنگش بگریزم. نیرویی همیشه دست وپایم را میگرفت و دهانم را میبست و حتی چشمانم را، تا مبادا در چشمانش بُراق شوم یا حالتش را به خاطر بسپارم. مادرم همیشه میگفت: «دختر بیچارة من! وقتی میبینی تو حال خودش نیست، عین بره دم دستش واینستا، فرار کن.» ولی واقعیت این بود که روزها اصلاً حال عادی نداشت. روزبهروز حالش بدتر میشد. اگر من دم دستش نبودم، حتماً مادرم را میزد. نفرینهای مادرم آن روزها تن آدم را میلرزاند. یکی دو هفتهای بود که مورد توجه معلم قرآن مدرسه قرار گرفته بودم. خانمی بود قدبلند، با صورتی کوچک و بینی باریک و استخوانی که هرگزنمیتوانم او را بدون لبخند در ذهنم تصویر کنم. حرف «ر» را خیلی واضح و مجزا از حرفهای دیگر تلفظ میکرد. روزی که قاری قرآنبرای همیشه از مدرسه رفت، معلم قرآن برای انتخاب قاری جدید سر کلاسمان آمد و سور? «حشر» را مقابل بچهها گذاشت تا هرکس یک آیه از آن را بخواند. نوبت به من رسید. آی? 21 را باید میخواندم. هیجان تازهکارها در تمام سلولهای بدنم دویده بود. احساس میکردم از پس این کار برنمیآیم. اما نمیدانم چطور شد که خودم را به دست کلمات سپردم. دیگر این من نبودم که آنها را تلاوت میکردم، من جزئی از کلمات شده بودم. مثل غریقی خود را به دست امواج سپردم و...
0 نظر