کتاب ناکجا آباد : چکیده: روزی که مادرم از من خواست برای مطالبهی پولی که از یکی از مستاجرهایش میخواست به شهرستان بروم، خدا دنیا را به من داد. همین دو روز دوری از اتاق غنیمت بزرگی بود. این مستاجر دانشجوی شهرستانی جوانی بود که چهار سال در یکی از اتاقهای طبقهی پایین زندگی میکرد. بخشی از کتاب: دیروز، زنی آمد پیر، ریزهاندام، کوتاه بالا، و گفت مادر اردشیر است. روسری گُلداری به سرش بسته بود، پالتوی سبز بلندی به تن داشت، با کیف و کفش همرنگ پالتو.آمد تو، نشست سر میز روی ایوان، از توی کیفش مدارکی درآورد که ثابت میکرد دختر ارباب مرحوم، زن دارا، مادر اردشیر، تنها وارث ارباب و در نتیجه مالک این باغ است و...
0 نظر