هایدی

کتاب رمان کلاسیک-هایدی : بخشی از کتاب: در کلبه‌ی پدر بزرگ: به محض ناپدید شدن دتی، پیرمرد دوباره روی صندلی نشست. او در سکوت به زمین خیره شد و حلقه‌های بزرگ دود را از دهانه‌ی پیپش به هوا فرستاد. در همان موقع، هایدی اولین جست‌وجوهایش را با خوشحالی آغاز کرد. او به داخل طویله‌ای رفت که در کنار کلبه ساخته شده بود، اما متوجه شد که آنجا کاملا خالی است. بعد دور زد و به پشت خانه رفت و لحظاتی توقف کرد تا به صدای زوزه‌ی باد، که در شاخه‌های درختان قدیمی کاج می‌پیچید، گوش بسپارد. اما همان موقع صدا خاموش شد. او به جلو کلبه برگشت و پدربزرگش را دید که هنوز در همان حالت قبلی، آنجا نشسته بود. دخترک، در حالی که دست‌هایش را پشت کمرش به هم قلاب کرده بود، به پیرمرد خیره شد. او هم به هایدی نگاهی انداخت و گفت: حالا دلت می‌خواهد چه کار کنی؟» و...