کتاب داستان های هزار و یک شب : چکیده: ?گویند در روزگاران گذشته بازرگانی بود به نام عمر که خداوند به او سه پسر داده بود به نامهای جوذر و سالم و سلیم. بازرگان برای تعلیم و تربیت آنها بسیار تلاش میکرد و در این راه از هیچ کوششی کوتاهی نمیکرد. تا اینکه همه پسران بزرگ شدند و هرکدام به نوبه خود مردی شدند. بازرگان از میان آن سه پسر جوذر را بیشتر از دو فرزند دیگرش دوست میداشت و به او محبت زیادی میکرد و ناراحتی او را نمیتوانست تحمل کند و آن دو برادر نیز به جودر حسد میبردند و بدی او را میخواستند و چشم دیدن او را نداشتند و هر لحظه برای نابودی او نقشه میکشیدند، و چون سنی از بازرگان گذشته و به سالخوردگی رسیده بود و بدنش فرسوده گشته بود، بیم آن را داشت که در آن نزدیکیها از دنیا برود و برادران جودر را اذیت کنند و برای او گرفتاری و ناراحتی ایجاد کنند و او را به دردسر بیندازند و یا اینکه او را از بین ببرند، از این بابت پدر پیوسته در عذاب روحی به سر میبرد. به همین جهت عدهای از خویشاوندان خود و برخی از اشخاصی را که در نظر او امین و مورد اعتماد بودند، به خانه دعوت کرد و تمامی اموال و ثروت خود را جمع کرده و به چهار بخش تقسیم نمود و به هریک از فرزندان بخشی را داد و بخشی را هم خودش برداشت و...
0 نظر