زیباترین قصه های دنیا(1)هزار و یک شب

کتاب زیباترین قصه های دنیا(1)هزار و یک شب : بخشی از کتاب: ?یک روز که سلطان از اسب‌سواری باز می‌گشت، متوجه شد همسرش در تدارک توطئه‌ای برای نابودی اوست. سلطان ویران شده بود. قلبش شکسته بود، اما به جای ناراحتی، خشم سراسر وجودش را فرا گرفت و ملکه و هم دستانش را در همان جا به هلاکت رساند. او با خود عهد کرد: «اگر این زن توانسته مرا ناکام کند، پس نباید به هیچ زنی اعتماد کرد. دیگر هرگز عاشق نمی‌شوم.» آنچه سلطان دل‌شکسته در آینده انجام داد، هولناک‌ترین کارها در طول تاریخ بود. وی، هر بعدازظهر با زنی متفاوت ازدواج می‌کرد، تنها به این خاطر که صبح روز بعد جانش را بگیرد. امپراتوری‌اش زیر حکومت خوف‌ناکش در هم فرو ریخت. والدین، دخترانشان را برای دوری از ازدواج اجباری با سلطان، پنهان کرده بودند. دوشیزگان از کشور گریختند. نوزادان دختر به جای شادی اندوه نصیبشان می‌شد، چرا که هیچ کس از زمان پایان یافتن حکم آزار دهنده‌ی سلطان آگاه نبود. تا اینکه صبح یک روز، بانویی بسیار زیبا به نام شهرزاد به پدرش گفت: «می‌خواهم داوطلب عروس بعدی سلطان باشم.» و...