کتاب زندگی و شعر کنستانتین کاوافی : بخشی از کتاب: در گوشه پرهیاهوی کافه. خمیده بر روی میز. پیرمردی تنها. نشسته است. روزنامهای در برابرش. به یاد حظ ناچیز سالهای رفته. آنگاه که توان و هوشی داشت، و خیره میشود. او میداند که اکنون بسیار پیر و فرتوت است، میبیند، احساس میکند. انگار که همین دیروز جوانکی بود. زمان به سرعت گذشته است. و میاندیشدکه عقل چگونه او را به سخره گرفته. پس به شمعهای پیشرو مینگرم. نمیخواهم برگردم، و ببینم این صف تاریک دراز تر میشود و شمع سوختهای به دیگران میپیوندد و...
0 نظر