پونی کوچک من-هیولای اسرار آمیز

کتاب پونی کوچک من-هیولای اسرار آمیز : دیزی جو هر روز صبح در باغچه اش کار می کرد. او به گل های آفتابگر دان آب می داد، رُز ها را مرتب می کرد و... یک روز فریاد زد: وای، نه، یکی گل های من را خورده است! تعداد زیادی از گل های زیبا لاله اش ناپدید شده بود. در همان لحظه دیزی جو صدایی شبیه کرانچ، کرانجچ، کرانچ، کرانچ، کرانچ، کرانچ شنید. فریاد زد: چه کسی آجاست؟ ناگهان سایه ای شروع به حرکت روی چمنزار کرد. یزی جو فریاد زد: وای ی ی ی ی ! آن سایه، سایه یک هیولا بود! یک هیولای پشمالو با شاخ هایی بلند روی پشتش چنگال هایی وحشتناک و دندان هایی بزرگ و تیز! دیزی جو با سرعت هر چه تمام تر به سمت قصر دوید و...