کتاب 31 روز و 5 انگشت : - سگ مَصَب! می خوای سبیل من رو به برف بچسبونی؟ عقیق سرخِ روی انگشت انگشتری اش سیاه شده بود؛ انگار یک تکه گوشت که یک هفته از توی یخچال بیرون مانده باشد. انگار قوش پشه خور به سرش زنده باشد، گیج و منگ شده بود و بازی در می آورد. انگشتری را توی دستش چرخاند و روی فرمان ضرب گرفت؛ مثل پدرش که وقتی پشت فرمان ده چرخش می نشست و توی سیاهی شب می رفت. صدای چریک چریک جدا شدن گوشت از استخوان انگشتری می آمد. انگار یک مُشت دون ریخته باشد روی شیروانیِ بومِ کفتربازی اش و هلندی گیجش رفته باشد بالا و بی خیال قوشِ رویِ آنتن خانه همسایه، توی چینه دانش دون پُر کند و..
0 نظر