کتاب همه گفتند مرگ بر شاه : شب بود که این نقشه را کشیدیم؛ درست موقعی که نماز را پشت سر آشیخ مرتضی خواندیم و از مسجد بیرون آمدیم. قرار گذاشتیم به هیچ کس، حرفی نزنیم. هر دو، حالت عجیبی داشتیم. به چهره های یکدیگر که نگاه می کردیم، حرف که می زدیم، معلوم می شد چیزی رویمان اثر گذاشته است. با این وجود، سعی می کردیم به روی خودمان نیاوریم. علی می خواست همان شب نقشه را اجرا کند، ولی من مخالف بودم. می ترسیدم دستمان رو شود. گفتم: «ببین، هنوز خیلی وقت داریم. اگر خدای نکرده از کار ما باخبر شوند، پدرمان را در می آورندها! باشد برای فردا شب!» علی، خیلی محکم گفت: «کسی نمی فهمد. آخر این که کار بزرگی نیست. اگر ما برای این کار کوچک، مرتب امروز و فردا کنیم، خدا می داند هیچوقت موفق نمی شویم.» و...
0 نظر