کتاب به دنبال پدر : از تپه که پایین می رفتی، به جادة باریک آسفالتی می رسیدی. بعد از جاده، درِ زندان قرار داشت. درِ زندان، چهارلنگه و خاکستری رنگ بود. چند نفر بالای دیوار زندان کشیک می دادند. داخل ساختمان، مثل ساختمانهای معمولی به نظر می رسید. درختان بی برگ زمستانی، توی حیاط سر برافراشته بودند و چند کلاغ، بالای درختان، در حال پرواز بودند. جواد روی تپه ایستاده بود و زندان را تماشا می کرد. باور نمی کرد این ساختمان که ظاهرش اصلاً شبیه زندانهای معمولی نبود، پدرش را در خود زندانی کرده باشد. جواد، بعد از اینکه مدتی زندان را تماشا کرد، از تپه پایین رفت، از جادة باریک عبور کرد و به جلوی زندان رسید. یکی از جوانهایی که با لباس شخصی روی دیوار کشیک می داد، به جواد گفت: «برادر، چه می خواهی؟» جواد، با لهجة ترکی گفت: «پدرم اینجا زندانی است.» دوباره، همان جوان که کلاه بافتنی سرش بود، گفت: «پدر تو هم هنوز آزاد نشده؟» نه آقا. جوان کلاه به سر گفت: «مطمئن هستی که توی این زندان بوده؟» بله آقا، مطمئنم. می دانی که، اسم این زندان اِوین است. جواد سرش را به علامت تأیید تکان داد و ...
0 نظر