کتاب امام آمد : زنگ آخر بود. دبیر کرانی مثل هر روز، پانزده دقیقة آخر، می خواست مشقها را خط بزند. اول بلند می شد، دفتر ها را جمع می کرد و می گذاشت روی میزش. یکی یکی اسمها را می خواند. اسم هر کس را که می خواند، او بایستی می رفت جلو و معلم مشقهایش را با دقت نگاه می کرد و خط می زد. رضا یادش آمد که اعلامیة امام خمینی، لای دفتر مشقش است. قرار بود احمد، اعلامیة امام را از پدرش بگیرد و به رضا بدهد؛ و رضا هم آن را به پدرش برساند. دیروز غروب، رضا وقتی مشقهایش را نوشت، دفتر مشقش را به احمد داد. قرار شد احمد اعلامیه را لای دفتر بگذارد و دفتر را صبح، توی راه مدرسه، مقابل چرخ لبوفروشی، به رضا برگرداند. صبح از لبوفروش لبو خریدند و خوردند. احمد زیاد خورده بود. سه ظرف خورده بود. آن قدر زیاد خورده بود که می گفت: دارم بالا می آورم. راستی راستی حالش به هم خورده بود. بعد از اینکه لبو خوردند، رضا دفتر را از احمد گرفت؛ و با هم به مدرسه آمدند و ...
0 نظر