کتاب فصل زن : زنی دست ام را گرفته بود. کتاب های اول دبستان را توی یک پلاستیک دو تومانی(آن روز ها دو تومان خیلی بود) چپانیده بود. من را تا کنار نیم کت رساند. پرسید: می توانی؟ تلاش کردم بتوانم... من می رفتم او ماند تا من بروم. زیاد که رفته بودم برگشتم تا دیدم دست های اش زبر شده اند، مانند گونه های من... دیگر زوراش به من نمی رسید دنبال ام کند. آزاد روی گیس های اش پر کشیدم"سفید بخت شوی مادر" همین جوری که می رفتم انرژی وحشت ناکی هر بار سنگ ها را از برابرام به کناری می انداخت. مادر زیاد دعای ام می کرد. چند سالی ست سنگ ها پا و سرام را دوست می دارند...
0 نظر