کتاب طلوع آزادی : بخشی از کتاب: خوب به یاد دارم زمانی که برای اولین بار این سایه بر من سنگینی کرد. ذرهی کوچک و رها شدهای بودم بر روی تپههای نیوانگلند، آنجا که آبهای وحشی هوز اتونیک از میان کوههای هوساک و تاکانیک به تا دریا میخروشد. نمیدانم در یک مدرسه کوچک چوبی چه چیزی در سر دختر و پسرهای مدرسه انداخت که کارتهای بامزهای بخرند بستهای ده سنت و به همدیگر بدهند. رد و بدل کردن کارتها با سرخوشی همراه بود تا اینکه دختری، تازه وارد و بلند قد، کارت من را قبول نکرد. با نگاهی سرسری، آمرانه کارتم را رد کرد.آنجا بود که ناگهان، یقین پیدا کردم من با دیگران فرق میکنم، شاید به لحاظ داشتن احساسات قلبی، زنده بودن و اینکه هردو در حسرت رسیدن به آرزوهایمان بودیم شباهتهایی با هم داشتیم، اما من این سوی پردهی سیاه بین خودم و دنیای آنها بودم.
0 نظر