کتاب و بعد... : بخشی از کتاب: از وقتی همسرش رفته بود در وجودش خلاً عمیقی حس میکرد. خلا عمیقی که این چند ماه او را از درون میخورد. هیچ وقت فکر نمیکرد تحمل دوری او تا این حد سخت و دردناک باشد. احساس بیکسی و بدبختی میکرد. اشکهایش قبل از اینکه باد آنها را پراکنده کند لحظهای چشمانش را گرم کرد. یک قورت دیگر آب خورد. از وقتی که از خواب بیدار شده بود سوزشی عجیبی در سینهاش احساس میکرد، مثل دردی شدید که مانع نفس کشدیدنش میشد. اولین دانههای برف شروع به باریدن کرد. بلند شد و با قدمهای بلند به طرف خیابان، سانرمو رفت تا قبل از رفتن به سر کار دوش بگیرد. ناتان در تاکسی را بست و...
0 نظر