کتاب آمبولانس چی : بخشی از کتاب: شغل ما هم از آن شغلهاست که یک روزهاییش پر از غم و درد است. مثلاً دیروز صبح زنگ زدند و با یک صدای نتراشیده و خراشیده ای گفتند: «بیا شمال زندان».گفتم ای بابا، همه میروند شمال آزادی و عشق و حال. شما میگویی بیا شمال، حبس و فراق و ضدحال؟ همین است دیگر. مثل همان بابایی که از بس بدشانس بود وقتی میرفت دریا، همیشه آب قطع میشد و آب قحط. برای همین همیشه با خودش یک آفتابه آب میبرد دریا، که تشنه از لب چشمه برنگردد. خلاصه، صدای نتراشیده و خراشیده گفت: «شما فردا صبح بیا شمال، زندان. منتها نیا که بمانی. بیا که ببری.» گفتم: «بیایم که ببرم؟ چی را ببرم؟» صدا گفت: جنازه را. و...
0 نظر