کتاب راز سایه : چکیده: چرا به داستانتان میچسبید؟ یک بار داستانی در مورد زنی خواندم که در دریاچهای شنا میکرد در حالی که سنگی در دست داشت. وقتی به وسط دریاچه رسید، وزن سنگ رفته رفته او را به زیر آب کشید. مردمی که از ساحل نظارهگر او بودند، فریاد زدند: آن سنگ را رها کن. اما آن زن همچنان سنگ را در دست داشته و رفته رفته غرق میشد. مردم با صدای بلندتر فریاد زدند: آن سنگ را رها کن. اما باز هم آن زن با در دست داشتن سنگ، میکوشید شنا کند و خود را نجات دهد. مردم دوباره از او خواستند که سنگ را رها کند. زن که از نظرها پنهان شده بود. برای آخرین بار صدایش به گوش رسید که گفت: نمیتوانم. این سنگ مال من است و...
0 نظر