کتاب نیمه شب دریاچه : سورنا در عیدنوروز برای دیدار پدربزرگش به قشم میرود. پدربزرگ در گروه حمایتحیوانات و محیطزیست کار میکند. آنان متوجه میشوند مسئولین سیرکبزرگ شهر با حیوانات بدرفتاری میکنند؛ از جمله با بچهخرسی که مادرش را تازه از دست داده است. آنان نقشهای میکشند تا بچهخرس را نجات بدهند؛ اما تربیت بچهخرس کار چندان سادهای نیست و... بخشی از کتاب: بابام ماششین را خاموش کرد و خِرِچی ترمزدستی را بالا کشید. - حالا بهتره همتون پیادهشین. الانه که ماشین بغلی بیاد و خودش رو بچسبونه به در. ماشین بغلی یک کامیون سردخانهدار بود که داشت آهسته و عقبعقب نزدیکتر می شد. یک سمند سفید، پر از آدمهای ریزودرشت با لباسهای رنگیپلنگی هم از پشت چسبید به ما و...
0 نظر