کتاب آپارتمان روباز : وقتی توی روزنامه اسم بنفش?جمالی را پای پیامتسلیتی با این مضمون دیدم که درگذشت مادر عزیزت را تسلیت میگویم، شوکه شدم. چنین معرفتی را از او سراغ نداشتم. دیدن اسمش مرا از فکر مرگ مادر غافل کرد. رفتم توی اتاق طبق? سوم خان?پدری که بخصوص دوراندانشجوییام را در آن گذراندم و غرقِ خاطراتی شدم که با بنفشه ... خاله تاب نیاورد و آمد به اعتراض که مهمانها میآیند و همه هم سراغ تو را میگیرند... تسلیت بنفشه را نشانش دادم. خواند و سر تکان داد که عجب، و روزنامه را انداخت روی تخت و گفت:( خب که چی، توی این هیروویر؟ پاشو بیا پایین هزار تا کار داریم!). کنار پدر که نشستم مشغول مهمانها شدم،اسم بنفش? جمالی محو شد تا دوباره شب موقعخواب، وقتی از میان آنهمه آدم فقط من و پدر و خاله باقی ماندیم، ذهنم را اِشغال کند. بنفشه را که دیدم، بار اول، فکر کردم آمده ام به دانشکدة تئاتر تا رؤیاهایم را زنده در آنجا ببینم. این یک ادعا نیست که هیچ کس او را به اندازة من زیبا نمی دید، حتی پدر یا مادرش. خودش هم این را می دانست و...
0 نظر