کتاب آلوت : روزی که به دنیا آمد، سَرک کشیده بودم توی خانهاشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم، یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم - هشتم میشد، قاعدتاً بغداد میرفت و آنجا فقه میخواند و سر آخر به کرسی درسی تکیه می زد... حالا چرا قرن هفتم - هشتم؟ شاید چون دوران طلایی فقه و کلام و علوم دینی بود و چرا به همچو یقینی رسیدم؟ راستش نمیدانم اما خوب میدانم که معمولا هیچ چیز مهمی طبق قواعد اتفاقی نمیافتد. لامپ صد وات حیاط را روشن نکرد. به آسمان خیره شد، آسمان روی سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستارههای ریز و درشت، شبیه آسمان کویر، شبیه آسمان شهری در شمال غربی فَجستان، نزدیک مرز مشترک صفویه و کُهستان، شهری که پیوند نام داشت، شهری که مَردهایش را قمیص و شلوارپوش می بینی و زنها را که اساساً در کوچه خیابان پیدایشان نمیشود، اگر یک وقت دیدی بُرقَع بر سر خواهی دید؛ چادری سرتاسری که هیچ نمیگذارد بفهمی چه کسی را توی خود مخفی کرده است و..
0 نظر