کتاب مهمانی بمب : به گمانم به همان اندازه که دختر دکتر فیشر را بیش از هر زن دیگری دوست داشتم، از خود دکتر فیشر، بیشتر از مردهایی که در زندگیم میشناختم متنفر بودم و بدم میآمد. آشنایی و ازدواج من با دختر دکتر فیشر به هیچ وجه عجیب نبود. آن زمان که من، به عنوان یک مترجم و نامه نویس در یک کارخانه ی شکلات سازی بزرگ در «ووه» کار میکردم، آنالوئیز به همراه پدر میلیونر و پولدارش، در یک عمارت بزرگ و سفیدرنگ، در نزدیکی دریاچهی ورسوای ژنو، به سبک کلاسیک و مدرن امروزی، زندگی مرفهی داشتند. من و آنالوئیز نه تنها در دو استان، بلکه در دو دنیای متفاوت زندگی میکردیم. او در ساعت هشت و نیم صبح، در رختخواب سفید و صورتی که به گفتهی خودش شبیه کیک عروسی بود، در خواب بود. در حالی که من در آن ساعت شروع به کار میکردم و احتمالا آن زمان که او با لباس خواب، جلوی آینه موهایش را درست میکرد، من ساندویچ نهار خود را با عجله می خوردم و...
0 نظر