کتاب چراغ را خاموش کن : مأمور خاموشی فریاد زد: « چراغ را خاموش کن!» ما هم فریاد زدیم: «چراغ را خاموش کن!» کوچه تاریک بود. من و خواهرم در سایهی درهای خانهها پنهان میشدیم و مأمورخاموشی ما را نمیدید. سالی کِرکِر خندید. او ریزه، خنگ و کمی بوگندو بود. البته خودم هم بویگل نمیدادم، اما به نظرم سالی از من بدبوتر بود. چراغ های خیابان خاموش بودند و تمام پنجرهها پردههای ضخیم مشکی داشتند. با این حال، گاهی پرتو نوری از شکافی بیرون میزد و مأمورخاموشی فریاد کشید: «چراغ را خاموش کن!» بعد از هر فریاد او ما هم فریاد می زدیم. میدانم بازی احمقانهای بود، اما حوصلهمان سررفته بود. تعطیلات تابستان بود. مدرسه نمیرفتیم و از دوستانمان خبر نداشتیم. همهی آنها را به روستاهای امن فرستاده بودند. اما من و سالی در شفیلد مانده بودیم و کسل و بیحوصله منتظر بمباران بودیم. ردیف خانهها که تمام شد، مأمور دور زد و به طرف پایین کوچهی پشتی راه افتاد. توالت بیشتر خانهها آنجا بود. حتی سالی در بدترین شرایط چنین بوی گندی نمیداد و...
0 نظر