کتاب پس از تو : بخشی از کتاب: عرق از سر و روی مرد درشت هیکل آن طرف کافه روان است. روی گیلاس اسکاچش سر خم کرده، ولی هر چند دقیقه یک بار سرش را بالا میآورد، به پشت سرش و به سمت در ورودی نگاهی میاندازد. زیر نور مهتابی، قطرات عرق برق میزنند. نفس بلند و بریدهاش تبدیل به آهی میشود و دوباره سراغ نوشیدنیاش باز میگردد. «هی. ببخشید؟» دست از پاک کردن گیلاسها بر میدارم و سرم را بالا میگیرم. «میشه یکی دیگه بدید اینجا؟» میخواهم بگویم که فکر خوبی نیست و دارد زیادی میخورد. ولی مرد درشت هیکلی است و پانزده دقیقه تا زمان تعطیلی باقی مانده و بر اساس دستورالعمل شرکت دلیلی برای رد درخواستش نیست، پس به سمتش میروم، گیلاسش را جلوی نور میگیرم. سری به سمت بطری تکان میدهد و میگوید: «دوبل بریز» و دست چاقش را روی صورت خیسش میکشد. «می شه هفت پوند و بیست پنی، لطفاً.» سه شنبه است و ساعت یک ربع به یازده؛ چیزی نمانده تا شمروکاند و...
0 نظر