کتاب زن غمگین : مادر پیراهن بلند سرمهای تن کرده بود که گُلهای ریز عنّابی داشت و بیشتر روزها تنش دیده بود. موهای تُنُک قهوهایش در هوا تکان میخورد. تا همین چند سال پیش موها پُروپیمان بود و میریخت روی شانهها. حالا ریشهی سفید مو از تارها بالا می?رفت. سینی خربزه دستش بود. دلخور بود و هر بار پا میگذاشت توی بالکن، میخواست بیهیچ حرفی برگردد تو. تو بالکن او را یاد اتاق سعید میانداخت در سالهایی که هنوز خانه بود. همانطور بههم ریخته. مادرش نمیتوانست دلخوریش را مخفی کند. ابروهایش مثل دو ماهی ترسیده به هم چسبیده بود. درِ توری را با دست نگه داشت. یکی از لولاها از جا درآمده بود و وقتی در باز میشد، به یک طرف یله میداد. فقط او در را یواش باز میکرد. همه میگفتند درست کردنش ده دقیقه بیشتر کار نمیبرد ولی کسی سراغش نرفته بود. وقتی سعید بار اول رفت توی بالکن، قول داد درستش کند اما زود یادش رفت و...
0 نظر