کتاب مگسک و پسرک-ویزگول از اون بالاها : ویزی بود ویزی نبود. روزی روزگاری پسری بود به نام ویز که دوستی داشت خیلی ناز و عزیز. اسم دوستش چی بود؟ ویزگول. هیچ کس از دوستی ویز و ویزگول سر درنمیآورد. ویزگول خیلی باهوش بود و میتوانست اسم صاحبش را صدا بزند.- اسم من چیه؟ ویززز! یک روز صبح ویز از خواب بیدار شد و وسایلش را توی چمدانش گذاشت. او میخواست همراه خانواده ش به سفر برود. اما ویزگول چی؟ ویزگول هم دلش می خواست همراه ویز سفر کند. خانم ویزویزه گفت: نه! ویزگول خیلی ریزه میزه است شاید گم شود. آقای ویزویز گفت: حرفش را نزن! ویزگول خیلی ریزه میزه است. حتماً گم می شود. او درِ صندوق عقب ماشین را محکم بست و گفت: خوشحال شاد و شنگول سفر کنیم با ویزگول. آنها رفتند و رفتند. وسط راه تصمیم گرفتند غذا بخورند. همین که خانم ویزویزه درِ صندوق را باز کرد چیزی عجیبی دید و...
0 نظر