کتاب سرمگس8-دیدار سرمگس : پسری بود که توی خانه مگس نگه می داشت. اسمش را گذاشته بود سَرمگس. سَرمگس بلد بود اسم پسر را بگوید: ویززز! روزی از روزها ویز و سَرمگس حوصله از کلهشان رفته بود. سَرمگس گفت: بازززی؟ ویز گفت: «آره! بیا بازی مازی کنیم.» سَرمگس و ویز زدند بیرون. دنبال بازی کردند. و لبِ حوض، نقسی تازه کردند. دختری می دوید. مگسی هم دنبالش بود. ویز گفت: «نترس، مگس ها حشره های موذی نیستند. حیوانِ خانگیاند.» دخترک گفت: «می دانم، این هم پَرمگس، حیوانِ خانگی من.» ویز گفت: «این هم سَرمگس! شیرینکاری هم بلد است.» دخترک گفت: «پَرمگس هم از این شیرینکاریها بلد است.» ویز گفت: «سَرمگسِ من آتوآشغال میخورد و...
0 نظر