کتاب سرمگس6-هورا سرمگس : پسری بود که توی خانه مگس نگه میداشت. اسمش را گذاشته بود سَرمگس. سَرمگس بلد بود اسم پسر را بگوید: ویززز! سَرمگس و ویزرفتند فوتبال بازی کنند.مربی شان گفت: «برای بازیِ بزرگمان یک بازیکن کم داریم.» ویز گفت: «سَرمگس می تواند بازی کند.» مربی شان قاه قاه خندید: «مگس ها که نمی توانند فوتبال بازی کنند.» ویز گفت: «سَرمگس، نشانشان بده چه کارهایی بلدی!» سَرمگس توپ را شوت کرد. سَرمگس رفت پاسشان را بگیرد. سَرمگس تَکل زد زیر پای ویز. مربی شان گفت:« همانی شد که من گفتم، مگس ها نمی توانند فوتبال بازی کنند. اما حالا روز بازی بیاید، ببینیم چی می شود.» یک روز مانده به بازی بزرگ، ویز برای سَرمگس کلاهِ فوتبال درست کرد. دوتایی فوتبال بازی کردند. خودشان را گرم کردند. نقشه ای سِرّی کشیدند. شادیِ گل برای خودشان اختراع کردند.
0 نظر